بچه هاي زمين شناسي پيام نور اردبيل
وبلاگ بچه های با معرفت زمین شناسی 86 پیام نور اردبیل

پسرها :
1- با ماشین میرن به بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک.
2- کارت رو داخل دستگاه میذارن.
3- کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن.
4- پول و کارت رو میگیرن و میرن.

دخترها :

1- با ماشین میرن دم بانک.
2- به خودشون عطر میزنن.
3- احتمالاً موهاشون رو هم چک میکنن.
4- در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن.
5- در پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن.
6- بلاخره ماشین رو پارک میکنن.
7- توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن.
8- کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه.
9- کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون.
10- دنبال کارت عابربانکشون میگردن.
11- کارت رو وارد دستگاه میکنن.
12- توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یاداشت کردن میگردن.
13- کد رمز رو وارد میکنن.
14- ۲دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن.
15- کنسل میکنن.
16- دوباره کد رمز رو میزنن.
17- کنسل میکنن.
18- مبلغ درخواستی رو میزنن.
19- دستگاه ارور (خطا) میده.
20- مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن.
21- دستگاه ارور (خطا) میده.
22- بیشترین مبلغ ممکن در خواست میکنن.
23- پول رو میگیرن.
24- برمیگردن به ماشین.
25- آرایششون رو توی آینه عقب چک میکنن.
26- توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن.
27- استارت میزنن.
28- پنجاه متر میرن جلو.
29- ماشین رو نگه میدارن.
30- دوباره برمیگردن جلوی بانک.
31- از ماشین پیاده میشن.
32- کارتشون رو از دستگاه عابر بانک بر میدارن. (حواس نمی‌ذاره برای آدم)
33- سوار ماشین میشن.
34- کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده.
35- احتمالاً یه نگاهی هم به موهاشون میندازن.
36- میندازن توی خیابون اشتباه.
37- برمیگردن.
38- میندازن توی خیابون درست.
39- پنج کیلومتر میرن جلو.
40- ترمز دستی رو آزاد میکنن. (میگم چرا اینقدر یواش میره)




تاریخ: جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط شهرام

آهنگ جدید محسن چاوشی برای زلزله زدگان آذربایجان شرقی

دانلود آهنگ (لینک مستقیم)


اگر موفق به دانلود نشدید به لینکهای کمکی در ادامه مطالب رجوع کنید


ترانه :
حسين صفا
(دانلود شعر این آهنگ کلیک کنید)

تنظيم امير جمال فرد

خوانندگان این آهنگ مشترک: محـسن چـاوشی و ســينـا حـجازی و

ايــمان قـياسی و حـسين صـفــا

 

و با حضور استاد صــدرالـديــن حـجـازی

::::...برای خواندن بیوگرافی صدرالدین حجازی کلیک کنید...::::

از خواب پا شدم امروز
چشمای بستتو دیدم
ماهی سیاه کوچولو
تنگ شکستتو دیدم
دیدم همینکه می خونم
تاریخ تشنگی هاتو
دریاچه های خشکیده
خون گریه می کنن با تو
اخبار داغو می خونم
هر چند خوب می دونم
داغی که رو ارس مونده
این کوه سختو لرزونده
نه شعر آذری گفتم
نه خون آذری دارم
نسبت به مردمت اما
حس برادری دارم
رنجور آذربایجان
معصوم آذربایجان
مغرور آذربایجان
مغموم آذربایجان

آروم می گرفتم با افسانه های شیرینت
آهسته گریه می کردم با شهریار غمگینت

دل ابر بود و بارون شد
سرما زد و زمستون شد
آبادیا بیابون شد
هر چی که بود ویرون شد

 

پــیـام محــسن چــاوشی

آذربـايـــجــان ســــــرزمــيـن غــــم ها و مـهربـانی هـاسـت
ما هـم در غـم هـموطـنـان داغ ديده آذربــايـجـان سـهيـميم
آهـــنـگ مـاهی سـيـاه كـوچـولـو را به احــتـرام تـاريـخ آذربــايـجـان عــزيز
و بـه يـاد بـزرگانـش بـه زلـزلــه زدگــان اين ديار تقــديـم مـيكنـيـم .

 




تاریخ: جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط شهرام

http://www.dlafzar.ir/wp-content/uploads/yas.jpg
ای کاش که حس ما یه ترحیم بود
کاش عاقبت قصه های تلخ این بود
یه هو بیدار بشی تو از یه خواب ترسناک
یهخواب پر ازمرگ و اتفاق دردناک
ولی ما بیداریمببین عیدمون عزا شد
میگم ما آره فرقی بین ما نذار چون
ملت من تو این روزا سوگواره
صبرایران من رو فقط ایوب داره
مگه درکم داشتیم اخه این چه دوایی بود
تو این شرایط سخت این چه بلایی بود

صبر بده خدا فقط صبر بده
نمیخوام که سرزمینم رو به عقب گرد بره
هر لحظه رو به افزایش میره امار
از کودکای دفن شده زیر آوار
امیدواربودم هموططنام غم نبینن
دوباره فاجعه ای رو نظیر بم نبینن

تو این شرایط تو مارو تنها نذار یا رب
مخصوصا اونایی که الان عزادارن
من واسه آبادی این دیار میکوشم
من واسه رفتن شما سیاه میپوشم
ما آذربایجان و دوباره میسازیم
بیخیال اینا که از خوشی بیهوشن




تاریخ: جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط شهرام

سلام دوستان. امروز اينقدر حالم بد بود كه تصميم گرفتم يه كار واسه ي هموطنان عزيزمون بزنم و خودم هم بخونمش اين بود كه از امير ارجيني عزيز خواهش كردم ترانشو بنويسه و امير هم با تمام مشكلاتي كه داشت اين لطف و در حق من كرد. اين كار و واسه اين خوندم كه فقط خودمو اروم كنم هر چند كه...

تقديم به همه ي عزيزانمون در اذربايجان



دانلود كليپ

-------------------

دانلود آهنگ




تاریخ: جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط شهرام

 

 

 

******************************************** 

صحبتهای دختر پسرها :




تاریخ: 21 مرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط

می‌بینی؟ او انسان است، تو نیز
یکی گل را مثل عشق می‌داند، دیگری فقط باری سنگین
یکی با تفاوت‌ گلها سرخوش است، دیگری فرقی نمی‌کنند گلها برایش

. هر دو هم پیش روی تو اند

میگن ساکنان دریا پس از مدتی صدای دریا را نمی شنوند

و این عادت و فراموش شدن صدای آرامش بخش دریا رو تعمیم بده به عادتهای زندگی

شاید وقتی که هر روز گل ها را ببینی و ببویی ..بعد از مدتی همه چیز عادی و روزمره شود
آن قدر عادی که شاید اصلا یادت برود یک روزی عاشق بوده ای

همیشه رابطه چاره نیست گاهی باید به فاصله مهلت داد

.فاصله گاهی اشتیاق می آورد ...عشق می آفریند

آدم ها وقتی عاشق می شوند مهربان تر از همیشه اند
پروانه ها را دوست دارند .گل ها ، درختان ، شکوفه ها ...برف ...باران


.آدم ها عاشق که می شوند با همه چیز مهربان می شوند
حتی کلاغ هایی را که از سر بی خیالی روی بام ها می نشینند

عاشق که می شوند هم مرغ عشق را دوست دارند هم گربه های بدجنس را
هم شب سیاه را دوست دارند و هم روزهای آفتابی را




تاریخ: 21 مرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط

الهي فضل خود را يار ما كن، ز رحمت يك نظر در كار ما كن،

 خدايا در زبان من صواب آر، دعاي بنده خود مستجاب آر...

ما را به دعا كاش فراموش نسازند، رندان سحرخيز كه صاحب نفسانند




تاریخ: 17 مرداد 1391برچسب:دعا ونيايش ,
ارسال توسط

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

 




تاریخ: سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:پیر مرد با وفا,
ارسال توسط شهرام

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند.
نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.

اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد.
پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد که در ایمیل نوشته بود :

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی.
راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم.
همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت.
امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه ...
وای چه قدر اینجا گرمه !!!


 




تاریخ: سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:ایمیل اشتباهی,
ارسال توسط شهرام

در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخٿي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تٿاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد




تاریخ: سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:داستان آموزنده,پادشاه و تخته سنگ,
ارسال توسط شهرام

مردی با اسب و سگش در جاده ‌ای راه می ‌رفتند . هنگام عبور از کنار درخت عظیمی ، صاعقه ‌ای فرود آمد و آنها را کشت . اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت . گاهی مدت ‌ها طول می ‌کشد تا مرده ‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند .


پیاده ‌روی درازی بود ، تپه بلندی بود ، آفتاب تندی بود ، عرق می ‌ریختند و به شدت تشنه بودند . در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می ‌شد و در وسط آن چشمه ‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود . رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد : « روز به خیر ، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است ؟ »

دروازه ‌بان : « روز به خیر ، اینجا بهشت است . »

- « چه خوب که به بهشت رسیدیم ، خیلی تشنه ‌ایم . »

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت : « می ‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دل تان می ‌خواهد بنوشید . »

- اسب و سگم هم تشنه‌ اند .

نگهبان : واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است .

مرد خیلی ناامید شد ، چون خیلی تشنه بود ، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد . از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد . پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعه‌ ای رسیدند . راه ورود به این مزرعه ، دروازه ‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌ شد . مردی در زیر سایه درخت ‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود ، احتمالأ خوابیده بود .

مسافر گفت : روز به خیر

مرد با سرش جواب داد .

- ما خیلی تشنه ‌ایم ، من ، اسبم و سگم .

مرد به جایی اشاره کرد و گفت : میان آن سنگ‌ ها چشمه‌ ای است . هرقدر که می ‌خواهید بنوشید .

مرد ، اسب و سگ ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌ شان را فرو نشاندند .

مسافر از مرد تشکر کرد . مرد گفت : هر وقت که دوست داشتید ، می ‌توانید برگردید .

مسافر پرسید : فقط می ‌خواهم بدانم نام اینجا چیست ؟

- بهشت

- بهشت ؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است !

- آنجا بهشت نیست ، دوزخ است .

مسافر حیران ماند : باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند ! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌ شود !

- کاملأ برعکس ؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می ‌کنند . چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستان شان را ترک کنند ، همانجا می ‌مانند .




تاریخ: سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:وفای به دوست و راه بهشت,راه بهشت,وفاداری,,
ارسال توسط شهرام

داستان کوتاه آموزنده یک لیوان شیر


روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد…..

روزی متوجه شد که تنها یک سکه ?? سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »




ارسال توسط شهرام

تو این پست جدید قصد دارم تا همگی بفهمیم چندتا از بچه ها در حال حاضر

مشغول به کار هستن؟

چند نفر تو کارای مرتبط با رشتمون مشغوله؟

چند نفر تو نستن استخدام شن؟

چند نفر دارن کار آزاد انجام میده؟

و ....

هر کی از کارای دیگرون هم خبر داره تو قسمت نظرات بنویسه.

البته اینم بنویسین برنامتون واسه آینده چیه؟؟؟

تو نظر سنجی وبلاگ هم شرکت بکنید(حاشیه سمت راست)




تاریخ: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:کی چی کارست؟,
ارسال توسط شهرام

گرگها هرگز گريه نميكنند

اما چنان عرصه زندگي بر آنان تنگ ميشود

كه بر فراز بلندترين قله كوه ميروند و دردناك ترين زوزه ها را ميكشند




تاریخ: 3 مرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط

از همه معذرت میخوام.دیگه یواش یواش داشت بین بچه ها بی احترامی بوجود میومد

بخاطر همین تموم مطالبی که مربوط به این قضیه بودن رو حذف کردم.از این به بعد

هر کی میل به کل کل داره و میخواد ادامه بده تو بخش نظرات این پست اینکار رو انجام بده.




تاریخ: یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط شهرام